این سو

ساخت وبلاگ

امکانات وب

«رنجِ این روزهایت تمام می‌شود.» این فقط جمله‌ای با بارِ مثبت نیست. این جمله، نمی‌خواهد تلقین کند که حالِ تو در آینده بهتر از امروز خواهد بود. محتوای این جمله، مبتنی بر این امر است که رنج هیچ‌وقت تمام نمی‌شود اما رنجی که حالا و اکنون درگیر آن هستی، در نهایت تمام می‌شود؛ چون قرار است در آینده، رنج‌های دیگری را تجربه کنی. درواقع، رنج کشیدن امری طبیعی است و تو دائم درگیر رنج خواهی بود و پایانی برای آن متصور نیست. رنج‌ها از شکلی به شکل دیگر تغییر می‌کنند و فقط فُرم آنهاست که عوض می‌شود. شعر، شعر است؛ گاه غزل، گاه مثنوی، گاه نیمایی. رنج، رنج است؛ گاه کبودی، گاه جراحت، گاه زخم. اینکه، تصور کنی در برهه‌ای از زندگی هیچ رنجی وجود نخواهد داشت، به نظر نشدنی است. چرا که، زاده شدن، تجسدِ رنج است و زیستن، هم‌پیاله شدن با رنج. این سو...ادامه مطلب
ما را در سایت این سو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4insoo8 بازدید : 69 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1402 ساعت: 7:04

دارم کتاب «سایه دیکتاتور» را می‌خوانم. کتابی درباره ظهور دیکتاتوریِ پینوشه در شیلی. نویسنده، نقطه شروع روایت خود را روز ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ قرار می‌دهد [و البته به طعنه می‌گوید نه ۱۱ سپتامبر در ۲۰۰۱ بلکه ۱۱ سپتامبری متفاوت]. روزی که ارتش علیه دولت حاکم شیلی به ریاست «آلنده» کودتا می‌کند. نویسنده، هرالدو مونیز، طوری روایت می‌کند که انگار «آلنده» توقع چنین کودتایی را از نظامیان نداشته. در روز کودتا چندین بار به دستور رئیس جمهور، آلنده، با پینوشه تماس گرفته می‌شود اما جوابی نمی‌گیرند. آن روز رئیس جمهور هنوز به پینوشه امید داشته و با بی‌پاسخ ماندنِ تلفن‌ها، می‌گوید: «بیچاره پینوشه باید دستگیر شده باشد.» اما، پینوشه نه دستگیر شده بود و نه مُرده بود؛ او زنده بود و سال‌ها کشور شیلی را در چنگ خود گرفت، تا نامش به نمادی از دیکتاتوری بدل شود.حوالی ظهرِ ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ وقتی که صدای شلیک و حضور نظامی‌ها بیشتر شد؛ آلنده در کاخ ریاست جمهوری خودکشی کرد. آن هم با کلاشینکفی که فیدل کاسترو به او، هدیه داده بود. روی قنداق آن کلاشینکف نوشته شده بود: «به سالوادور، از رفیقِ آماده‌ی مبارزه، فیدل.»حالا، اما دارم به این فکر می‌کنم که آمدن و رفتنِ «یک نفر» دقیقاً «همین یک نفر» چقدر زندگی آدم‌ها را می‌تواند عوض کند. درست در همان روزها و سال‌هایی که پینوشه بر کشور شیلی حکومت می‌کرد، احتمالاً دوستی‌های زیادی از هم پاشید. احتمالاً، عشق‌های بسیاری به وصال نرسید. احتمالاً، سرنوشت خیلی از آدم‌ها آغشته به خون شد. آدم‌هایی که اتفاقاً چندان مشهور نبودند. آدم‌هایی که در هر گوشه از کتاب‌های تاریخ، با اسم «مردم» خطاب می‌شوند و خیلی سریع از روزگارِ سپری‌شده‌ی آنان عبور می‌شود. به نظرم، یکی از مهم‌ترین پیام‌هایی که کتا این سو...ادامه مطلب
ما را در سایت این سو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4insoo8 بازدید : 71 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 18:10

چطور یک نفر تبدیل به قاتل می‌شود؟ یا حتی سوال را می‌توان کلی‌تر مطرح کرد: چطور یک نفر تبدیل به بزهکار می‌شود؟ برای کسانی که از دریچه ادبیات یا سینما به زندگی مجرم‌ها، نگاه می‌کنند به احتمال زیاد، همواره انسان‌های بزهکار شاخصه‌های ظاهری فراوانی دارند که می‌توان آنها را از اشخاص غیربزهکار تفکیک کرد. آدم‌های بزهکار، چهره‌های خشنی دارند. صورت‌شان، کج و معوج است. در چشم‌های‌شان نفرت موج می‌زند. رفتارشان کاملاً ضد اجتماع و شریرانه است. نگاه‌شان ترسناک است و چیزهایی از این دست. اما، کافی است، پایت را فراتر از قصه‌های سینمایی بگذاری. در دنیای واقعی، همین آدم‌هایی که هر روز با آن‌ها سر و کار داریم، می‌توانند یک مجرم باشند. در «سربازی»، این تفاوت معنادارِ بزهکارانِ قصه‌ها و بزهکاران دنیای واقعی را بیش از هر وقت دیگری درک کردم. اینکه، چند ماه قبل با یک نفر بازنشسته نظامی نشسته‌ای و ساعت‌ها با او هم‌کلام شده‌ای. او آنقدر خوش‌صحبت بود که دلت نمی‌آمد این هم‌صحبتی قطع شود. شخصیتی آراسته و متین. اما، چند ماه بعدترش، اتهامات عجیب و شنیعی علیه‌ش مطرح شد. سوابق کیفری‌اش هم این اتهامات را ثابت می‌کرد. حالا، تو وا می‌مانی که این آدم نه رفتارش و نه ظاهرش هیچ شباهتی به یک متجاوز و متقلب نداشت. پس، چرا و چطور توانسته این‌گونه بی‌رحمانه مرتکب جرم شود؟ [واقعاً، تجربه رویاروی با جرم، آن هم در کلانتری تجربه‌ی غریبی است: جرمی، اتفاق افتاده و همه چیز تر و تازه است. این طور نیست که ماه‌ها یا سال‌ها از جرمی گذشته باشد و تو بخواهی لابلای کاغذها دنبال قصه باشی. جرم، همین چند دقیقه و همین چند ساعت قبل اتفاق افتاده و همه چیز در دسترس است. می‌توانی صحنه جرم را با چشم ببینی، می‌توانی با شاهد و یا شاید مجرم، همان این سو...ادامه مطلب
ما را در سایت این سو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4insoo8 بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 18:10

پسر جان قرار نبود این همه زود از هم بپاشی. دهه سوم زندگی‌ات فرصت خوبی برای متلاشی شدن نبود. قرار این نبود. قرار این بود که بخوانی، بنویسی و دنیا را عوض کنی. حالا، دنیا دارد تو را عوض می‌کند. روزها می‌گذرد و سینه‌ات شده پر از گلوله. گلوله‌ی اول را، وقتی خوردی که حتی معنای «گلوله» را نمی‌دانستی. بچه بودی، بوی تند افیون به مشامت که می‌خورد برایت فرقی با «شنل و بولگاری» نداشت. تو، بعدتر بوها را فهمیدی. فهمیدی، بوها طبقه‌ی آدم‌ها را معلوم می‌کند. طبقه را یاد گرفتی حال آنکه، هنوز به هزارمین روزِ زندگی‌ات نرسیده‌ بودی. فهمیدنِ مارکس را خیلی زودتر از خودِ مارکس شروع کردی. از همان زمانی که «فهمیدن» را فهمیدی، آغازی شد بر اصابت گلوله‌های بعدی. تو، سیب را دوست داشتی، خاک را دوست داشتی، برگ را دوست داشتی. تو دوست داشتن را دوست داشتی اما نمی‌توانستی عاشق مارهایی باشی که روی سینه‌ات چنبره زده‌اند. نفرت را یاد گرفتی و از آن هنگام، خشم و عصیان شد پاره‌ای از وجودت.دویدی، دویدی، دویدی تا یادها از یادت برود. اما، خودت را از یاد بردی. تن زخمی‌ات را ندیدی. از خون خودت خوردی تا بلند شوی. زمین خوردی، دست‌هایت را مشت کردی و بلند شدی. پسر جان، تو «ادا» درآوردن را خوب بلدی. بلدی، صحنه را طوری بچینی که انگار آب از آب تکان نخورده. آب‌ها تو را با خود بردند. قایق کوچکت شکست. به ته گرداب فرو رفتی. تا این‌بار «تنهایی» را بفهمی. به تنهایی که رسیدی، دیگر شمار گلوله‌ها را از یاد برده بودی. حالا، تنهایی شد همزادت. که هر بار تن زخمی‌ات را کشان کشان به گوشه‌ی غاری سرد و تاریک پرت کنی. پرت شوی در گوشه‌ای و به عقب برگردی. به اجدادت: به پدران و مادرانت. آنقدر عقب رفتی تا رسیدی به عصر حجر. به آن اولین آدم فکر کردی که این سو...ادامه مطلب
ما را در سایت این سو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4insoo8 بازدید : 74 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 18:10

به نظرم «تعرف الاشیا باضدادها» خیلی خوب کار می‌کند. هر چند، که در دل آن نوعی تنبلی جا خوش کرده باشد. یعنی چه؟ یعنی اگر از کسی بپرسی: خوبی چیست؟ در جواب می‌گوید: چیزی که بد نباشد، خوب است! این‌طور سراغِ ضدِ هر تعریفی رفتن، باعث می‌شود آدم خودش را از هر فلسفه‌ و منطقی خلاص ‌کند.ولی، این عبارت با همه‌ی سادگی و تنبلی‌ که دارد؛ هم‌چنان معتقدم خوب کار می‌کند! می‌دانی، یک سری احوال، عواطف انسانی یا هر چیز دیگری که بخواهی اسمش را بگذاری، نمی‌شود درست و حسابی وصف و تعریف کرد. احتمالاً به همین خاطر است که عرب‌ها می‌گویند «وصف‌العیش نصف‌العیش». اگر بتوانی چیزی را درست تعریف کنی، مابقی راه‌ را شنونده خودش خواهد رفت. خلاصه، حتی اگر «داستایفسکی» هم باشی چیزهایی هست که نمی‌توانی درست وصف کنی. انگار همین چیزها، یک «آن» هستند که باید در یک لحظه‌ی خاص بقاپی، وگرنه از چنگت در می‌رود. مثل گرم کردن شیر است: شیر در یک لحظه‌ی خاص می‌جوشد، اگر زودتر شعله را خاموش کنی، شیر هنوز ولرم است و اگر از آن موعد خاص بگذرد، می‌جوشد و اطرافش را به کثافت می‌کشد.این آسمان و ریسمان بافتن‌ها برای آن بود که بگویم، پر بیراه نیست ما چیزها را به اضدادشان می‌شناسیم. یعنی، گاهی برای اینکه «آن» و «حال» یک لحظه‌ی انسانی‌ را درست توصیف کنیم ناچاریم سراغ ضدش برویم: کسی که مرگ‌ را فهمیده، می‌تواند زندگی را معنا کند. اما، مگر می‌شود مرگ را تعریف کرد؟ بله، اگر زنده نباشی، یعنی مرده‌ای! یعنی کسی که بود، دیگر نیست. این‌گونه، در مرگ، زندگی نهفته است. «کسانی» بوده‌اند و حالا نیستند. همین شده که هر فقدانی اندوهگینم می‌کند. اما از طرفی زندگی یک گوشه‌ای توی سایه‌ی درخت سپیدار ایستاده و لبخند می‌زند. چون، زندگی کردن، زنده بودن، دویدن و این سو...ادامه مطلب
ما را در سایت این سو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4insoo8 بازدید : 98 تاريخ : جمعه 15 مهر 1401 ساعت: 8:21

بیگ‌بنگ، میمونِ داروین یا آدم‌ و حوا و یا هر قصه‌ی دیگری؛ فرقی نمی‌کند، سر و ته تمام این قصه‌ها را که بزنی به یک چیز می‌رسی: «درد.»هر چقدر تاریخ را بشکافی و به عقب برگردی، آدم‌ها در هر شمایلی، همواره حفره‌ای در سینه‌ی خود داشته‌اند. حتی آن انسانِ غارنشین که هیچ از قرص‌های افسردگی نمی‌دانست، وقتی در عصری پاییزی که غروب از شرق به غرب کِش می‌آمد، به احتمال زیاد حس می‌کرد گلویش خشک شده و دستی دورِ گردنش چنگ‌ انداخته و می‌خواهد خفه‌اش کند. آن انسانِ نخستین، دردهایش عمیق‌تر و جانکاه‌تر بود: نه زبانی برای سخن گفتن و نه خطی برای نوشتن!حرف زدن و‌ نوشتن، حرف زدن و نوشتن، حرف زدن و نوشتن … تنهایی، آدم‌ها را شکست و «درد»هایشان را اِفشا کردند؛ و ادبیات، چیزی جز افشا کردن نیست. تصور کن، حالِ شاعری را که آنقدر غم به سینه‌اش چنگ انداخته که خودش را در هیبت سربازی می‌بیند که در جنگ اسیر شده و حالا همه، حتی دوستان و خانواده‌اش او را فراموش کرده‌اند! غمگین‌تر از این هم هست: پرنده‌ای که در دام افتاده، اما شکارچی حتی سراغش هم نرفته و پرنده از بال‌بال زدن مرده. همین تصویرِ دردناک را حزین لاهیجی، چند صد سال پ این سو...ادامه مطلب
ما را در سایت این سو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4insoo8 بازدید : 121 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:25

این چند سطر از نصرت رحمانی عجیب است، واقعاً عجیب است:«وقتی صدای حادثه خوابیدبرسنگ گور من بنویسید:- یک جنگجو كه نجنگیداما، شكست خورد.»وطن، غیرت، ناموس، حریم و نمی‌دانم هر چیز دیگری آن‌قدر باید به جانت نشسته باشد که بی‌واهمه پا میدان بگذاری، بی‌آنکه لحظه‌ای غریزه‌ی حیات، تو را وسوسه کند. اینجاست که جنگیدن معنا می‌دهد. اینجاست که هدف از تو آدم دیگری می‌سازد. آن‌قدر با هدف، یکی می‌شوی که بینِ تو و هدف چیز دیگری نیست. درست مثل اینکه، خودت و هدفت انعکاسی از یکدیگر باشید. همین خصلت است که وقتی با مبارزها و چریک‌ها درباره ایدئولوژی حرف می‌زنی، رگ گردن‌شان باد می‌کند و با تمام وجودشان از آرمان و ایمان‌شان، حرف می‌زنند. بله، آن سرباز و آن جنگجو، در میدان فقط و فقط در پی هدف و آرمانش می‌گردد؛ اما نصرت رحمانی در این چند سطر، سکانسی به شدت تراژیک را قاب گرفته: جنگجویی که منفعل، گوشه‌ی میدان جنگ ایستاده و هیچ‌کاری نمی‌کند و در واپسین لحظه‌های عمرش دارد وصیت می‌کند که دقیقاً همین لحظه را روی سنگ قبرش بنویسند. درست همین لحظه، همین اندیشه و همین بی‌آرمانی به غایت دردناک است: ایستادن، بی‌آرمان این سو...ادامه مطلب
ما را در سایت این سو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4insoo8 بازدید : 126 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:25

نشست روبه‌رویم. موهایش ژولیده و پریشان بود. حتی از زیر ماسک هم معلوم بود که ریش‌هایش را خیلی وقت است نتراشیده. نمی‌دانم چرا آن لحظه، این چند سطر عباس صفاری توی کله‌ام شروع به رژه رفتن کرد:«می‌گویند تو که نیستیتنبل می‌شومو سمبَل می‌کنمهر مهمی راکسی نیست به این کله‌پوک‌ها بگویدوقتی تو نیستی چه فرق می‌کندفرقم را از کجا باز کنمو یقه‌ام را تا کجااز فرودگاه که بردارمتخواهی دید ریش سه روزه‌امسه‌تیغه است و معطرو خط اطو بازگشته استبه پیراهن و شلوارم.»ذهنم را نظم دادم، گلویم را صاف کردم و گفتم بفرمایید در خدمت شما هستم. هر موکل، یک زندگی است. شروع کرد از اولِ قصه گفتن. از آن روزهای جیک جیکِ مستان! راستش، حوصله‌ی خرده‌داستان‌ها را ندارم و ترجیح می‌دهم آدم‌ها صاف و مستقیم بروند سر اصل مطلب! اما، آن روز، دل به دلش دادم و زل زدم توی چشم‌هایش و با جانم حرف‌هایش را شنیدم. غرق در زندگی‌اش شدم. می‌دانی روایت‌ آدم‌ها از رابطه، با عینک خودشان عجیب است. یک اول شخص کامل! بدون حضور «او»یی که یک روز، بودنش «ما» بود. اما، کسی که روبه‌روی من نشسته بود، هنوز در چشم‌هایش دوست‌داشتن موج می‌زد. او، هنوز ما بود. خود این سو...ادامه مطلب
ما را در سایت این سو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4insoo8 بازدید : 114 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:25

من با ترس‌هایم بزرگ شده‌ام. گاهی، فکر می‌کنم کاش ترس‌هایم از جنسِ ارتفاع و چون فیلم سرگیجه‌ی آلفرد هیچکاک بود؛ اما هیچ‌وقت این‌طور نشد. تقریبا چیزی نبوده که از آن نترسم. می‌ترسیدم از ناخن‌های نسب این سو...ادامه مطلب
ما را در سایت این سو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4insoo8 بازدید : 133 تاريخ : يکشنبه 7 دی 1399 ساعت: 17:36

ترس، بردارِ مرگه! من، از همون شبی که ترس رفتنش افتاد به جونم مرده بودم. می‌دونی داستان آشنایی ما اونقدرا هم عجیب غریب نبود. سال سوم دانشکده بود که یه درسی رو با هم داشتیم. همون بار اول که دیدمش به دلم این سو...ادامه مطلب
ما را در سایت این سو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4insoo8 بازدید : 140 تاريخ : يکشنبه 7 دی 1399 ساعت: 17:36