پسر جان قرار نبود این همه زود از هم بپاشی. دهه سوم زندگیات فرصت خوبی برای متلاشی شدن نبود. قرار این نبود. قرار این بود که بخوانی، بنویسی و دنیا را عوض کنی. حالا، دنیا دارد تو را عوض میکند. روزها میگذرد و سینهات شده پر از گلوله. گلولهی اول را، وقتی خوردی که حتی معنای «گلوله» را نمیدانستی. بچه بودی، بوی تند افیون به مشامت که میخورد برایت فرقی با «شنل و بولگاری» نداشت. تو، بعدتر بوها را فهمیدی. فهمیدی، بوها طبقهی آدمها را معلوم میکند. طبقه را یاد گرفتی حال آنکه، هنوز به هزارمین روزِ زندگیات نرسیده بودی. فهمیدنِ مارکس را خیلی زودتر از خودِ مارکس شروع کردی. از همان زمانی که «فهمیدن» را فهمیدی، آغازی شد بر اصابت گلولههای بعدی. تو، سیب را دوست داشتی، خاک را دوست داشتی، برگ را دوست داشتی. تو دوست داشتن را دوست داشتی اما نمیتوانستی عاشق مارهایی باشی که روی سینهات چنبره زدهاند. نفرت را یاد گرفتی و از آن هنگام، خشم و عصیان شد پارهای از وجودت.دویدی، دویدی، دویدی تا یادها از یادت برود. اما، خودت را از یاد بردی. تن زخمیات را ندیدی. از خون خودت خوردی تا بلند شوی. زمین خوردی، دستهایت را مشت کردی و بلند شدی. پسر جان، تو «ادا» درآوردن را خوب بلدی. بلدی، صحنه را طوری بچینی که انگار آب از آب تکان نخورده. آبها تو را با خود بردند. قایق کوچکت شکست. به ته گرداب فرو رفتی. تا اینبار «تنهایی» را بفهمی. به تنهایی که رسیدی، دیگر شمار گلولهها را از یاد برده بودی. حالا، تنهایی شد همزادت. که هر بار تن زخمیات را کشان کشان به گوشهی غاری سرد و تاریک پرت کنی. پرت شوی در گوشهای و به عقب برگردی. به اجدادت: به پدران و مادرانت. آنقدر عقب رفتی تا رسیدی به عصر حجر. به آن اولین آدم فکر کردی که این سو...
ادامه مطلبما را در سایت این سو دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 4insoo8 بازدید : 74 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 18:10